یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. سالها پیش در کشوری کوچک، دختر مهربون و زیبایی به نام سیندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی میکرد. مادر سیندرلا سالها پیش مرده بود و پدرش با زن دیگهای ازدواج کرده بود ولی پدر هم خیلی زود از دنیا رفت و دخترک تنها شده بود. سیندرلا در خونهی پدری خودش مثل یک خدمتکار کار میکرد و دستورات مادر و خواهرهای ناتنیش رو انجام میداد. اون بسیار زیباتر از دو خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین اونها خیلی به سیندرلا حسودی میکردند. اما با وجود همهی این ناراحتیها و اذیتها، سیندرلا ناامید نبود.
سیندرلا همیشه با این امید از خواب بیدار میشد که بالاخره یک روزی اون هم خوشبخت میشه. رفتار اون با حیوانات خونه اینقدر خوب بود که تمام حیوانات هم اون رو دوست داشتند؛ فقط گربه خواهرها بود که مثل صاحباش بدجنس بود و سیندرلا رو اذیت میکرد. یک روز صبح که مثل همیشه سیندرلا مشغول تمیز کردن خونه بود، زنگ در به صدا در اومد؛ وقتی در رو باز کرد متوجه شد که دعوتنامهای از طرف حاکم شهر براشون اومده.
اون نامه رو به نامادریش داد؛ اما موضوع چی بود؟! حاکم شهر جشنی به خاطر پسرش برپا کرده و از تمام دخترهای زیبا و متشخص دعوت کرده بود تا در این مهمونی شرکت کنند. خواهران سیندرلا خوشحال شدند در همین موقع سیندرلا از نامادریش خواست که اون رو هم به مهمونی ببرند. نامادریش گفت: «به شرطی میتونی همراه ما بیای که تمام کارهات رو تموم کنی و بتونی لباس مناسبی برای مهمانی پیدا کنی تا اون رو بپوشی.» سیندرلا با خوشحالی به اتاقش رفت و لباس مادرش رو از صندوق در آورد تا اون رو درست کنه ولی در همون موقع خواهراش اون رو صدا کردند تا کارهاشون رو انجام بده. خلاصه تا غروب سیندرلا مشغول آماده کردن لباسهای خواهرهاش بود و نتونست که لباسش رو آماده کنه؛ موشهای کوچولو که سیندرلا رو خیلی دوست داشتند، از همون صبح متوجه نقشه نامادری شدند؛ برای همین با کمک پرندگان کوچک لباس سیندرلا رو آماده کردند تا سیندرلا بتونه در مهمونی شرکت کنه. سیندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت و لباسش رو آماده دید خیلی خوشحال شد و اون رو تنش کرد و به کنار کالسکه اومد تا همراه بقیه به مهمونی بره. ولی خواهران سیندرلا که از این اتفاق خیلی ناراحت شدند با بدجنسی بهانه آوردند و لباس سیندرلا رو پاره کردند و خودشون تنهایی به مهمونی رفتند.
سیندرلا خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه، با خودش میگفت: دیگه من هیچ شانسی ندارم؛ هر کاری میکنم باز هم موفق نمیشم. در همین موقع صدایی شنید که به اون میگفت: چرا عزیزم هنوز یک چیز برای تو باقی مونده و اون امید تو به زندگیه. اگر تو امید نداشتی که من الان اینجا نبودم. سیندرلا سرش رو بلند کرد و پری مهربونی رو دید که فکر میکرد تنها در قصه شب و داستانهای رویایی وجود داره، سیندرلا از دیدن پری مهربون بسیار خوشحال شد.
پری مهربون به اون گفت: «باید عجله کنیم؛ ما فرصت زیادی نداریم؛ اون با عصای جادوییش به کدو تنبلی که در باغ بود زد و وردی خوند و ناگهان اون کدو تبدیل به کالسکه زیبایی شد و چهار موشی که دوست اون بودند، تبدیل به چهار اسب زیبا شدند و سگ مهربون خونه رو هم بهصورت خدمتکار اون در آورد. حالا نوبت خود سیندرلا بود. پری چرخی دور اون زد و عصاش رو به حرکت در آورد. ناگهان سیندرلا خودش رو در لباسی بسیار زیبا دید؛ وقتی چشمش به کفشهاش افتاد، بیشتر تعجب کرد چون کفشهای اون مثل شیشه بود. سیندرلا با خودش گفت: «این مثل یک رویاست.» پری به اون گفت: «درسته عزیزم این یک رویاست و مثل همه رویاها نمیتونه زیاد طولانی باشه! تو تا ساعت ۱۲ شب فرصت داری و بعد از اون همه چیز به حالت اولش برمیگرده.
سیندرلا از پری تشکر کرد و به سمت قصر به راه افتاد. وقتی به قصر رسید همه از دیدن این دختر زیبا شگفتزده شدند. و از هم میپرسیدند که این دختر غریبه کیه؟! پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از اون خوشش اومد؛ پس جلو اومد و از سیندرلا خواست تا با اون برقصه. اونها با هم رقصیدند و آواز خوندند. پسر حاکم از سیندرلا خوشش اومد، چون متوجه شد که اون دختر مهربونیه. زمان اینقدر زود گذشت که سیندرلا متوجه نشد، یکدفعه صدای زنگ ساعت برج رو شنید و دید ساعت ۱۲ هست. نگران شد و به سمت پلهها دوید تا از قصر خارج شه؛ اما در همین موقع یک لنگه کفشش از پایش در اومد. سیندرلا با سرعت سوار بر کالسکه از قصر دور شد و وقتی ساعت ۱۲ آخرین زنگ خودش رو نواخت، همه چیز مثل قبل شد؛ با این تفاوت که سیندرلا خوشحال بود که تونسته بود تو این مهمونی شرکت کنه.
صبح روز بعد حاکم دستور داد که دنبال دختری بگردند که اون کفش به پاش بخوره، چون پسرش گفته بود فقط با صاحب کفش ازدواج میکنه. ماموران حاکم کفش رو به پای تمام دختران شهر امتحان کردند تا سرانجام به خونه سیندرلا رسیدند. خواهران سیندرلا هر کاری کردند تا کفش به پاشون بره، نشد که نشد. سیندرلا جلو اومد و از وزیر خواست که به اون هم اجازه بده تا کفش رو امتحان کنه. خواهران سیندرلا خندیدند و گفتند این امکان نداره، چون اون خدمتکار این خونهست، ولی وقتی وزیر سیندرلا رو با اون زیبایی دید، اجازه داد تا کفش رو پاش کنه. پای سیندرلا بهراحتی داخل کفش جا گرفت. اونها سیندرلا رو به قصر بردند و خیلی زود جشن بزرگی برای عروسی برپا شد. و سیندرلا بعد از تحمل این همه مشکلات به آرزوی خودش رسید و سالها به خوشی زندگی کرد.