یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود، از صبح تا شب کنار تنور دراز میکشید و میخورد و میخوابید.
ننهاش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده؟! تا اینکه فکری به ذهنش رسید؛ بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیبها رو گذاشت دم تنور، یکی رو یه کم دورتر وسط اتاق، سومی رو دم در اتاق، چهارمی تو حیاط و … آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.
حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیبهای قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد. داد زد ننه جون من سیب میخوام. ننهاش گفت: اگر سیب میخوای باید پاشی خودت برداری؛ یه تکونی به خودت بده. حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد؛ کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت. خلاصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اون رو نگاه میکرد و دنبالش میرفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست!
رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت: ننه این کارا چیه؟ در رو باز کن بابا. اما هر چی التماس و زاری کرد فایدهای نداشت. ننهاش گفت باید بری کار کنی؛ تا کی میخوای تو خونه بغل دست من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟
حسن کچل گفت: خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم. ننهاش هم یه تخممرغ و یه کم آرد و یک کرنا (یه نوع ساز قدیمی) گذاشت تو خورجین و بهش داد. همینطور که حسن کچل داشت میرفت، یکدفعه صدای جارچی رو شنید که فریاد میزد اژدهای هفتسر، پادشاه و خانوادهش رو از بین برده و قصر پادشاه رو تصاحب کرده! حسن از دِه بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت؛ رفت و رفت تا چشمش به یک لاکپشت افتاد. اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمیتونه پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین.
همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمون کرد و گفت الانه که بارون بگیره. اونوقت تمام لباسهاش رو در آورد و گذاشت زیرش و نشست روش. یهو بارون تندی گرفت. وقتی بارون بند اومد، حسن لباسهاش رو برداشت و تنش کرد، بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباسهای حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟
حسن کچل گفت: مگه نمیدونی بارون نمیتونه شیطون رو خیس کنه؟ دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطونی؟ اگه راست میگی بیا با هم زورآزمایی کنیم. حسن کچل گفت: زور آزمایی کنیم. دیو، یه سنگ از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد میکنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد.
حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چیکار میکنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشون داد. دیو خیلی ترسید. گفت: حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که میتونست با قدرت سنگ رو پرتاب کرد؛ سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.
حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حالا من رو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد، پرنده هم اونقدر رفت که دیگه به چشم نیومد. دیگه دیوه به این نتیجه رسید که حسن کچل راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دو تا دیگه هم قرض کرد و در رفت.
حسن کچل دوباره راه افتاد؛ رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ. جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که: کیه داره در میزنه؟؟؟ حسن جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟
صدا گفت: من اژدهای هفتسر هستم. حسن گفت: خوب به چنگم افتادی؛ تو آسمونها دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم. اژدها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهت رو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم، میزنم ناکارت میکنمها!
حسن کچل گفت: اگه راست میگی بیا یه زورآزمایی با هم بکنیم. اژدها گفت: باشه. بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت: ببین این شپش سر منه!!!! حسن کچل گفت: این که چیزی نیست. اینو ببین. بعد لاکپشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو. اژدها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه؟! شپشاش اینه خودش چیه؟!
اژدها گفت: حالا ببین من با این سنگ چیکار میکنم. بعد یه سنگ رو برداشت، خاکش کرد و فرستاد بیرون. حسن گفت: همین؟ حالا ببین من چطور از سنگ آب میگیرم. بعد تخممرغ رو له کرد و فرستاد تو!
اژدها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود، شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حالا بیا نعره بکشیم، نعره من انقدر وحشتناکه که تن همه به لرزه در میآد. بعد نه گذاشت و نه برداشت و چنان نعرهای کشید که نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه. اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت: حالا گوش کن به این میگن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو … بعد کرنا رو در آورد و آنچنان توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه!
اژدهای هفتسر هم که دیگه داشت جون از تنش در میرفت، فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو … رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد.
حالا بشنو از حسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو و نپرس. باغی بود و وسط باغ قصری بود؛ توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر. تازه کلی هم خوراکیهای خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. حسن کچل چند روزی اونجا خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننهاش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نون و نوایی رسیده آستینها رو بالا زد و زود برای پسرش زن گرفت و همگی سالیان سال، خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند.